عادلانه نیست. نگاهت آزارم میده نمی تونی بدون شنیدن حرفهای من این حس رو داشته باشی باید بهت بگم تورو خدا این طوری نگام نکن باید حرف بزنم اومده بود در خونه مون میگفت از شاگردم آدرس رو گرفته من خوشحال شدم یعنی با هم خوشحال شدیم وقتی کلید رو توی قفل می چرخوندم به این فکر می کردم که چرا اومده این جا.روی کاناپه کنار پنجره نشست، نه، اول پرده ها رو کشید بعد نشست بهم گفت:همیشه این قدر سیگار می کشی؟
گفتم: نه.جا سیگاری رو خیلی وقته خالی نکردم.
روپوشش رو در آورد می خواست راحت بشینه از صورتش فهمیدم که اومده امشب این جا بمونه برای همین هیچی ازش نپرسیدم رفتم توی آشپزخونه تا قهوه درست کنم صدای پاهاشو شنیدم داشت می رفت به طرف قفسه کتابها. داشتم با خودم می گفتم دوباره دعواش شده همیشه بهم می گفت که از خونه ای که توش زندگی می کنه تنفرداره یهو از اون بالا گفت: می دونی من کتاب زیاد می خونم؟
گفتم: اهوم، یک بار بهم گفته بودی.
یه خنده زد و گفت ولی تو به من نگفته بودی که این همه کتاب داری دوباره گفت:عشق هرگز نمی میرد، بر بلندی های بادگیر از امیلی برونته. صداش دیگه نمی اومد از آشپزخونه با سینی فنجونا بیرون اومدم از لای کتابها یه عکس پیدا کرده بود همون عکسی که چند سال پیش با هم گرفتیم اون شوک زده شده بود هیچ چیز عادی نبود من گیج شده بودم اون قدر که نتونستم بهش بگم نرده های بالا تحمل تکیه دادن را ندارند.