دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۸۶ | 15:11 | واسازی -
گفتگو با احمدرضا احمدى شاعر؛ شعر من از خودم شروع شد، شايد با خودم تمام شود
سپيده جديري- احمدرضا احمدى معتقد است که در سرودن اشعارش، از هيچ شاعرى تأثير نگرفته و شعرش از خودش شروع شده و شايد به خودش هم خاتمه يابد. او به گفته خودش، تاريخ بيهقي، اشعار حافظ و سعدى را براى لذت از يک متن فارسى خوانده اما اين متون هيچ تأثيرى بر آثارش نگذاشته اند. “شما آزاديد هر چيزى که دلتان مى خواهد بپرسيد!” اين جمله “احمدرضا احمدي” يعنى مجوزى تمام و کمال براى پرسيدن تمام سؤال هاى نگفته مان از او. از او که جلوى کتابخانه اى نشسته که به اندازه گلچين ادبيات ايران و جهان عظيم است و به اندازه افکار يک شاعر، آشفته و درهم، تمام سؤال هاى نگفته مان را مى پرسيم و او، چه مهربان و شوخ طبع، داستان نگفته اش را بازگو مى کند. اينجا در خانه شاعر نشسته ايم و از او اين بار نه درباره ديگرانى که مى شناخته، که درباره احمدرضا احمدى که مى شناسيم، مى پرسيم و او مُهر از صندوق اسرار سر به مُهرش بر مى دارد. آقاى احمدي، هدف از اين گفتگو بررسى کامل زندگى شعرى شما است که به نظر من نمى تواند جداى از زندگى شخصى شاعر (شما) باشد.
با سؤال هاى شخصى درباره زندگى تان شروع مى کنم که اميدوارم از نظر شما طرح آنها ايرادى نداشته باشد. بهتر است داستان زندگى تان را با لحظه تولد و دوران کودکى تان شروع کنيم.
شما آزاديد هر چيزى که دلتان مى خواهد بپرسيد.
من ساعت 12 روز دوشنبه سى ام ارديبهشت 1319 در کرمان متولد شدم و از شانس من، خانه اى را که در آن متولد شدم، خراب نکرده اند و هنوز وجود دارد. آن خانه در آن موقع خارج از کرمان بود، ولى الان در وسط شهر کرمان است. خانه اى که من در آن متولد شدم، باغچه اى پنج شش هزار مترى داشت که پدرم در آن باغچه پنبه مى کاشت. من کوچکترين فرد خانواده بودم و در واقع خواهرهايم بزرگم کردند.در سال 1326، همين بيماريِ جدا شدنِ پرده شبکيه را که الان گريبانگير چشم من شده، پدرم هم داشت. در کرمان امکان معالجه اين بيمارى نبود، پس پدرم و ما به تهران آمديم و اينجا او را عمل کردند ولى کور شد. البته نمى شود گفت دکتر تقصيرى داشت، چون در آن موقع امکاناتى براى اين عمل نبود. من هم اخيراً مجبور شدم به دليل اين بيماري، چشمم را عمل کنم ولى الان علم چشم پزشکى پيشرفت زيادى کرده است. ما بعد از آمدن به تهران در آن سال، ديگر به کرمان برنگشتيم. آن سال در کوچه هاى تهران شايد بشود گفت تا يک متر برف نشسته بود. ما سرما را از خانه به مدرسه مى برديم و از مدرسه به خانه. هيچ وقت اين سرما از بدنمان بيرون نمى رفت. سال هاى وحشتناکى بود، روزهايى بود که ايران ثبات سياسى نداشت، روزهاى ملى شدن نفت بود، نسل ما نسل بعد از جنگ بود و فقر مطلق براى همه .
در همان دوران کودکى به سرودن شعر روى آورديد؟
نه اصلا.ً اگر بشود گفت جرقه شعرى در من زده شد، در سن 20 سالگى بود، باعث آن هم فريدون رهنما بود که انسان آزادمنشى بود. جرقه از او بود، ولى خب، پيش از آن هم نوشتنم بد نبود و در واقع ما در خانواده اى فرهنگى بزرگ شده بوديم. مثلاً “شيخ يحيى احمدي”، يکى از اجداد من تاريخ فرماندهان کرمان را نوشته و دايى مادرم هم آيت الله کرمانى بود و خلاصه اين که همه اهل فضيلت و کتاب بودند و من در چنين خانواده اى بزرگ شده بودم. کسى که روى من تأثير زيادى داشت، پسرخاله ام، “عبدالرحيم احمدي”، مترجم برتولت برشت و... و يکى از بهترين قصه نويسان در زبان فارسى بود. فرد ديگرى که روى من تأثير گذاشت، مادر او (خاله من) بود که تمام دوره نوجوانى ما بهترين مطبوعات ايران از قبيل روزنامه فکاهى چلنگر، مجله ادبى کبوتر صلح، شيوه و... را به خانه ما مى آورد. هر وقت بيمار مى شدم، خاله ام برايم از اين جور چيزها مى آورد. مادرم هم نه تنها روى من، بلکه حتى روى دوستانم هم تأثير گذاشت، يعنى روى پرويز دوايي، امير نادري، مسعود کيميايى و...
حتماً پيش از آن که به شعر گفتن روى بياوريد، شعر نو را مطالعه کرده بوديد که به سرودن شعر نو علاقمند شديد، درست است؟
بله. مجلاتى که من در آن دوره مى خواندم، دريچه اى به شعر جهانى باز کرده بودند. مثلاً نرودا را از آنجا شناختم و با ترجمه جهانگير بهروز. آثار نيما را هم به دليل اين که دوست دايى ام بود و اشعارش هم در مجلاتى که مى خواندم، زياد چاپ مى شد، مى خواندم. ولى تأثيرى بر سبک شعرى من نگذاشتند. اين را بارها گفته ام و باز هم مى گويم: شعر من از خودم شروع شده و شايد به خودم هم خاتمه پيدا کند. من تاريخ بيهقي، شعرهاى حافظ و سعدى را براى لذت از يک متن فارسى مى خوانم ولى هيچ تأثيرى بر آثار من نگذاشته اند. خوشبختانه، به دنبال وزن و قافيه هم نرفتم که جلوى دست و پايم را بگيرد. البته فکر نکنيد اين کار ساده اى بود، توهين و دشنام زيادى شنيدم ولى راهم را ادامه دادم تا الان که در حضور شما هستم، پشيمان هم نيستم. اين راه را آمده ام و حالا که دارم آثارم را مرور و غلط گيرى مى کنم چون نشر افکار قرار است مجموعه آثارم را در سه جلد منتشر کند، مى بينم که هيچ توقفى نداشتم يعنى در هر کتابى مسئله تازه اى را مطرح کرده ام. به نظر من کار اصلى شاعر هم ايجاد کردن فضاى تازه است؛ کارى که نيما، شاملو و فروغ فرخزاد کردند. جالب است که امروز در دانشگاه ها داريم دوباره بر مى گرديم به خواندن آثار پروين اعتصامى و ملک الشعراء بهار. اين براى من خيلى غم انگيز است. پس زحمتى که نيما و همکاران نيما کشيدند، هيچ بوده است؟ به نظر من به زور نمى شود کِشِ تاريخ را به عقب کشيد، اين تا جايى امکان پذير است و اگر رهايش کنيد، به جاى خودش بر مى گردد. حالا شايد به عنوان استاد دانشگاه با نمره دادن به شاگرد بتوانيد او را وادار کنيد حرفتان را قبول کند، ولى زندگى قبول نمى کند، تاريخ قبول نمى کند.
اگر مطالعه کردن بر آثارتان تأثير نگذاشته، پس چه چيزى تأثير گذاشته است؟
نوع زندگى ام و نوعِ ديدنى که مختص به خودم بود. مدام ديگران مى خواهند به من بچسبانند که از نيما و شاملو تأثير گرفته ام، اما نگرفته ام. بد نيست بگويم شاملو تا زمانى که زنده بود، مطلقاً از شعر من خوشش نمى آمد. يعنى حتى به جوان هايى که نزدش مى رفتند، مى گفت که از خواندن شعرهاى من حذر کنند. البته من به او احترام زيادى مى گذاشتم ولى خب، شعرهاى مرا دوست نداشت. ولى من کار خودم را کردم و به ديگران کارى نداشتم.
انعکاس مجموعه شعر اولتان، در مطبوعات آن دوران چگونه بود؟
فقط مهرداد صمدى در جُنگ طرفه درباره آن يک مقاله نوشت. دومين مقاله درباره من را هم آيدين آغداشلو روى کتاب دومم نوشت، با اسم مستعار فرامرز خبيرى که در مجله انديشه و هنر چاپ شد. بقيه همه به من دشنام مى دادند. يادم مى آيد در سال 1341 وقتى هنوز در دبيرستان دارالفنون بودم، کتاب اولم بيرون آمد. آقايى به اسم سيد جلال شريفيان معلم تاريخ و جغرافى ما بود. آن سال چقدر مرا شماتت و مسخره کرد، مهم نيست. سال بعد هم که از آنجا ديپلم گرفته و رفته بودم، هر روز کتاب مرا مى برد سر کلاس و مسخره مى کرد. اين را بعداً طاهر نوکَنده برايم تعريف کرد. تنها کسى که طرح را جدى گرفت، فروغ فرخزاد بود و زمانى هم که کتاب “از نيما تا بعد” را درآورد، از من 4، 5 شعر يا شايد هم بيشتر در آن منتشر کرد. جالب است که بعد از مرگ فروغ، ناشر کتاب “از نيما تا بعد”، اشعار تعدادى از شاعران ديگر را نيز با پارتى بازى در چاپ دوم کتاب منتشر کرد. يعنى کسى که فهميد ماجراى کتاب اول من چيست، فروغ بود. يک نفر ديگر هم بود به نام دکتر على اصغر حاج سيد جوادى که قصه نويس بود و اولين بار شعر مرا در کتاب هفته چاپ کرد.مهرداد صمدى هم تنها کسى بود که مقاله درخشانى درباره کتاب اول من نوشت.
ازدواج به نظر من حکم نقطه عطفى در زندگى را دارد که فضاى زندگى قبل و بعد از آن بسيار متفاوت از هم است. براى شما که به قول خودتان، شعرهايتان را به طور کامل از زندگى تان تأثير گرفته ايد، ازدواج چقدر روى فعاليت ادبى تان تأثير گذاشت؟
من در سن 43 سالگى ازدواج کردم و تا آن موقع کتاب هاى زيادى نوشته بودم. براى من ازدواج تأثير مثبت داشت و به من تمرکز داد يعنى از زندگى کولى وار گذشته درآمدم و فرصت بيشترى براى فکر و کار پيدا کردم. در مجموع، آسايشى که همسرم برايم فراهم کرده، براى من بسيار مفيد است.ازدواج مسلماً بر تغيير ديدگاه هاى شعرى من هم تأثير گذاشته است. در واقع همه اتفاق هاى زندگى ام روى شعرهايم تأثير مى گذارند. مثلاً بعد از اين بيمارى هاى اخيرم جهان را جور ديگرى مى بينم. در ده سال اخير، مرگ در زندگى من حضور دائمى داشته است و در شعرهاى اين دوره از زندگى ام هم اين موضوع انعکاس پيدا کرده است. از سال 1370 قلبم دچار مشکل جدى شده و اين موضوع خيلى روى تغيير ديدگاهم در زندگى تأثير گذاشته است.
يکى از اتفاقات مهم ايران در عصر ما، انقلاب بوده است. انقلاب يک اتفاق مهم سياسى و فرهنگى است که مسلماً روى فضاى زندگى انسان ها تأثير مى گذارد. انقلاب بر شعرهايتان چه تأثيرى گذاشت؟
انقلاب، شعر مرا به سوى سادگى برد. به نظر من يکى از اتفاقاتى که در بعد از انقلاب در ايران افتاد اين بود که سمبوليسم از ايران رخت بربست. انقلاب همه چيز را رُک کرد. به نظر من سينماى ما اگر بُعد جهانى پيدا کرد، به اين خاطر بود که از سمبوليسم درآمد و به سوى واقعيت رفت.
جنگ چطور؟ در شعرهايتان انعکاس پيدا کرد؟
بله. جنگ هم در شعرهايم آمده و البته به سبک خودم به آن پرداخته ام. بيشتر در کتاب “قافيه در باد گم مى شود” اشاراتى به جنگ دارم و البته از ديد خودم و به نوع خودم. تاريخ ما بعد از جنگ سرعت عجيب و غريبى پيدا کرده است، يعنى آنقدر حادثه پشت حادثه آمده که انگار دور فيلم را تند کرده اند.
شما علاوه بر شعر، در کتاب کودک هم يد طولايى داريد و کتاب هاى زيادى در حوزه ادبيات کودک نوشته ايد. چطور شد که به آن سمت هم گرايش پيدا کرديد؟
فيروز شيروانلو در کانون پرورش فکرى کودکان معتقد بود که ما بايد خودمان نويسنده ادبيات کودکان داشته باشيم و از ترجمه صرف در اين حوزه دست بکشيم. به همين دليل، به تمام شاعران و نويسندگان آن دوره کتاب کودک سفارش داد، يعنى به بهرام بيضايي، نادر ابراهيمي، غلامحسين ساعدي، منوچهر آتشي، محمد على سپانلو، من و... و هر کدام از ما هم به نوع خودمان در اين زمينه کار کرديم. در ميان اين افراد، کسانى که بعدها هم ادبيات کودک را جدى گرفتند و ادامه دادند، من بودم و نادر ابراهيمي. اولين کتاب کودک من به اسم “من حرفى دارم که فقط شما بچه ها باور مى کنيد” را در مراسم افتتاح کتابخانه اى در نياوران به محمدرضا پهلوى دادند و او در آن جمله اى را با اين مضمون ديد که: “آن سال باران نباريد، ما عکس ميوه ها را در مجله ديديم.” شاه عصبانى شد و گفت يعنى در اين مملکت ميوه نيست؟ و کتاب را توقيف و خمير کردند و هيچ وقت به بازار نيامد. نقاشى آن را عباس کيارستمى کشيده بود. بعد از من به خاطر کتاب چند بار بازجويى کردند و ديگر در آن زمان من کار ادبيات کودک نکردم. شيروانلو هم از کانون رفت. در دوره اى که سيروس طاهباز به کانون آمد، دو کار ادبيات کودک نوشتم اما چاپ نکردم. يکى از آنها قصه اى بود به اسم “نوشتم باران، باران باريد”. بعد از انقلاب دوباره من و نادر ابراهيمى همديگر را پيدا کرديم و براى انتشار کارهاى ادبيات کودکمان نزد ناشرى رفتيم اما ديديم ناشر فقط مى خواهد به اسم ما کاغذ بگيرد. پس خودمان يک انتشاراتى باز کرديم به اسم “شرکت همگام با کودکان و نوجوانان” و شروع به کار کرديم و تعدادى کتاب درآورديم. بعد از آن که نادر بيمار شد، خودم کار را ادامه دادم و در کانون هم بعد از انقلاب و در دوران مديريت حميد نديمى متنى به من دادند که رويش قصه بنويسم و خودم هم يکى دو کار برايشان نوشتم. در دوره مديريت آقاى شاه آبادى که هنوز هم هست، کانون تقريباً سالى يک کتاب از من درآورده و ناشران ديگرى هم از من کتاب کودک منتشر کرده اند. الان بيشترين کتاب هاى کودکم نزد نشر شباويز است. حال، اين که چرا به ادبيات کودک هم گرايش پيدا کردم، بايد بگويم غير از عشق من به اين حوزه، مسئله مادى اش هم مطرح است. درآمد من از اين کار، بيشتر از شعر است. البته اتهاماتى که به شعرم مى زدند، شامل کتاب کودک هايم هم شده بود و مى گفتند بچه ها مطالبى را که نوشته اى نمى فهمند. نادر ابراهيمى هميشه در مقابل اين حرف ها ايستادگى مى کرد و کتاب ها را به مهد کودکى در خيابان کارگر شمالى مى برد و براى بچه ها مى خواند. بعد مى آمد مى گفت احمدرضا، بچه ها به اين کتاب ها جواب دادند، پس چاپشان کنيم. کتاب هاى کودکان من هم از نوع کار خودم است و چيزهايى که معمول قصه بوده مثل يکى بود، يکى نبود و جمله هاى کليشه اى از اين دست، در کار من نيست. دوست دارم با کتاب هايم تخيل بچه ها را صيقل دهم و از کتاب اولم همين طور بوده و البته هر چه جلوتر آمده ام، قصه هايم خلاصه تر و فشرده تر شده و به نظرم به شعر بسيار نزديک شده است. کاش شاعران کودک ما دنباله روى محمود کيانوش و قالب هاى تقلبى که او ساخته، نمى شدند و استعدادهاى درخشانى مثل ناصر کشاورز که الان هم وجود دارد، واقعاً مى توانستند کار کنند.
به نظر من، ويژگى شعرهاى شما اين است که زندگى تان را در آنها روايت مى کنيد. آيا مى شود اين طور تعبير کرد که اگر بخواهيم زندگى احمدرضا احمدى را مرور کنيم، کافى است شعرهاى او را بخوانيم؟
بله. مى شود گفت که شعرهاى من همان زندگى من است و در عين حال، يک دوره از تاريخى که در آن زندگى کرده ام هم در آنها هست. البته به جزئيات نپرداخته ام ولى نشان داده ام که تصور يک آدمى که در قرن بيست و يکم دارد زندگى مى کند، از اين جهان چيست. مسلماً تصور من بايد با تصور حافظ و سعدى از جهان فرق داشته باشد چون ما در جهان ديگرى زندگى مى کنيم که جهان عجيب و غريبى است، جهان سرعت است. شايد يکى از صفات مهم شعرهاى من اين باشد که در آنها حرف راست مى زنم. يعنى اگر در شعرى از کسى صحبت مى کنم که در پاريس در مهمانخانه اى او را گذاشتم و آمدم، واقعيت داشته است. نه اين که نشسته باشم اين روايت را بسازم. يا اگر در شعرهايم از زندگى روزمره ام، زنم، فقرم و بچه ام مى گويم، آنچه را که در خانه ام اتفاق افتاده گفته ام.
به قول خودتان از 20 سالگى تا کنون فعاليت ادبى مى کنيد. حاصل کار چه شد و چقدر از اين که شاعر و اهل ادب شديد، راضى هستيد؟
حاصل کارم 17کتاب شعر و نزديک به 35 کتاب ادبيات کودک است. هيچ فرقى نمى کند، همه شان حاصل کارم هستند. در مجموع راضى هستم و اگر الان مسلح به سلاح شعر نبودم، با اين نااميدى حاصل از بيمارى چشم و قلب و قند مرده بودم. چيزى که مرا زنده نگه داشته شعر بوده و من خوشبختم که به اين سلاح مسلح ام و اين به من اميد ماندن و زندگى کردن داده است.
منبع :ميراث خبر