چهارشنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۸۴ | 12:2 | واسازی -
بى پناهم *
از اين دوباره خستگي می بارد
از اين چاره ام که آغوشي است
گريه سرش را در من فرو برده
خرابِ من و اين جام که مرگ بر من می ریزد
گريه سرش را در من فرو برده
خرابِ من و اين جام که مرگ بر من می ریزد
فراموشي زندگي ست که به خودمی پناهدم
بى پناهم
بى پناهم به بالش ها، به پتوها و ملافه ها
بى پناهم به آشپزخانه و هر چه در اين خانه است
بى پناهم به اين کوچه، خيابان
حتا به تمام آدم ها
کسي مرا بر مى دارد بي خودم مى برد
من مگر به کجاي تو برخورد که ديگر زندگي نيست
همه چيز در اين آشوب ها خلاصه شد
دوردست ها را دوباره مى سازم
تباه را مى سازم
در خاکستر خودم خراب خودم
و در خاک خودم خراب تو
از ابتدا همه چيز به مرگ ربط داشت
که رنگ هاي ديگر مرده اند
وقتي رنگ برنده خاکي است
مرگ، خاکي را که دريافته ايم پس مى گيرد
روزها را پس مى گيرد
شب ها را پس مى گيرد
سال ها را پس مى گيرد
روزها را پس مى گيرد
شب ها را پس مى گيرد
سال ها را پس مى گيرد
* "از دفتر شعر داشت می ميرد/ افشين کريمي فرد"
حکايتِ مرگ است که شايد پناهي باشد و شايد بي پناهي- مرگ مساوي با فراموشي و نزديک به جام و خرابيِ آدم و باز فراموشي و تماميِ مترادفاتش که باز شايد زيرمجموعه ي مرگ باشند و اين ها خود چاره اي است که در هيئتِ آغوشي باز مى شود گريه هم در شخصِ منِ شعر رسوخ پيدا می کند که شايد ريزشش از ترس، چاره و يا يعني مرگ يا فراموشي باشد که آن ها باز خود آغوشي هستند براي من پس در تقابل با يکديگرند و يا شايد ...
فراموشيِ زندگي، جام، خرابي، مرگ تمامِ اين ها من را به خودش پناه مى دهد يعني وسيله اي هستند براي رسيدن به پشتِ من و پناه از تمامِ اشياءِ اطراف شايد بالش ها، پتوها، کوچه، خيابان و حتي تمامِ آدم ها. تا متن به سوي خيابان کشيده میشود آشوبي بر پا می گردد شايد آشوبي در بى نهايتِ نهايت، در بى نهايتِ بن بست، کسي مرا بر می دارد بي خودم مى برد من مگر به کجاي تو برخورد که ديگر زندگي نيست و همه چيز در اين آشوب ها خلاصه شد و شايد اين آشوب ها نيز از ابتدا به مرگ ربط داشتند، چه کسي مى داند؟
گويا چيزي خراب شده بود و حالا وقتِ ساختنِ آن است، وقتِ ساختن تباه، وقتِ ساختنِ ناساخته ها، دوباره و باز شايد خاکستر مى شود، خراب، خاک خاکي که هميشه برنده است و باز دوباره خراب، خرابِ تو، کسي مرا برمى دارد بي خودم مى برد و کسي که از ابتدا شايد به مرگ ربط داشت.
همه چيز، به هر رنگي مرده است و شايد بهترين و والاترين رنگ، خاک باشد خاکي که بازيافت مى شود، آدم است و حتي بعد، بعد از آدم است و در سطرهاي آخر، مرگ که در تمامِ متن حرکت دارد پررنگ تر مى شود، هميشه در آخرِ همه چيز، خاک ها قرض گرفته ي آدم، پس گرفته می شود روزها، شب ها، سال ها ... هم چونان سمفونيِ پر آشوبي که در چند سطر آخر آرام می گيرد و باز در اين آراميِ خود آشوبي است.
شايد من پناهي باشد براي من و شايد مرگ پناهي باشد براي من که در من، ولي همه چيز بى پناهي است چون مرگ همه چيز را پس می گيرد پناه را پس مى گيرد چون مرگ آشوبي است، زندگي آشوبي است، عشق آشوبي است و تمامِ رنگ ها، آشوبي ...
فراموشيِ زندگي، جام، خرابي، مرگ تمامِ اين ها من را به خودش پناه مى دهد يعني وسيله اي هستند براي رسيدن به پشتِ من و پناه از تمامِ اشياءِ اطراف شايد بالش ها، پتوها، کوچه، خيابان و حتي تمامِ آدم ها. تا متن به سوي خيابان کشيده میشود آشوبي بر پا می گردد شايد آشوبي در بى نهايتِ نهايت، در بى نهايتِ بن بست، کسي مرا بر می دارد بي خودم مى برد من مگر به کجاي تو برخورد که ديگر زندگي نيست و همه چيز در اين آشوب ها خلاصه شد و شايد اين آشوب ها نيز از ابتدا به مرگ ربط داشتند، چه کسي مى داند؟
گويا چيزي خراب شده بود و حالا وقتِ ساختنِ آن است، وقتِ ساختن تباه، وقتِ ساختنِ ناساخته ها، دوباره و باز شايد خاکستر مى شود، خراب، خاک خاکي که هميشه برنده است و باز دوباره خراب، خرابِ تو، کسي مرا برمى دارد بي خودم مى برد و کسي که از ابتدا شايد به مرگ ربط داشت.
همه چيز، به هر رنگي مرده است و شايد بهترين و والاترين رنگ، خاک باشد خاکي که بازيافت مى شود، آدم است و حتي بعد، بعد از آدم است و در سطرهاي آخر، مرگ که در تمامِ متن حرکت دارد پررنگ تر مى شود، هميشه در آخرِ همه چيز، خاک ها قرض گرفته ي آدم، پس گرفته می شود روزها، شب ها، سال ها ... هم چونان سمفونيِ پر آشوبي که در چند سطر آخر آرام می گيرد و باز در اين آراميِ خود آشوبي است.
شايد من پناهي باشد براي من و شايد مرگ پناهي باشد براي من که در من، ولي همه چيز بى پناهي است چون مرگ همه چيز را پس می گيرد پناه را پس مى گيرد چون مرگ آشوبي است، زندگي آشوبي است، عشق آشوبي است و تمامِ رنگ ها، آشوبي ...
آرش الله وردی