گفتوگوى هفته نامه«تايم» با «فريدا هیوز» دختر سیلویا پلات و تد هیوز
غريبهها حق داورى ندارند
آندرآ ساکس
بدون شک فريدا هیوز شازده خانم دنياى شعر و شاعرى است. فريداى 48 ساله شاعر و نويسنده کتابهاى کودکان و نقاش، دختر سيلويا پلات و تد هييوز شاعر است. ازدواج جنجالى پدر و مادرش، بى وفايى و خيانتى که پدرش به مادر او کرد، خودکشى مادرش درحالى که فريدا سه سال بيشتر نداشت، و آثار بزرگ پدر و مادرش (ازجمله رمان نيمه اتوبيوگرافى مادرش به نام «ظرف شيشهای») موضوع چندين و چند جلد کتاب و فيلم سينمايى بودهاند. اکنون فريدا هیوز با کتاب شعر جديد و تکان دهندهاش به نام «45» که خواندن آن بر هر طرفدار وفادار سيلويا پلات واجب است، سکوتش درباره زندگى خود و درام خانوادهاش را شکسته است. مجموعه شعر مزبور (که هريک از اشعار آن در يکى از سالهاى عمرش نوشته شده) يک آفرينش هنرى توأم با شهامت است؛ فريدا در اين اشعار به گذشته خود بازمى گردد تا به تاريخچه و سرگذشت خانوادگى خود نقب بزند. (فريدا در شعر «سال سوم» مىنويسد: «مادرم، سر در فر، مرد/ و من پيشاپيش در درون مرده بودم/ من يک قوطى کنسرو خالى بودم/ که صداى هيچ چيزى از درون آن نمىآمد.») فريدا به علاوه ۹ سال را صرف کشيدن يک تابلو نقاشى آبستره از زندگى خود کرده که مکمل کتاب شعر مزبور است. آندرآ ساکس، گزارشگر هفته نامه تايم با فريدا هييوز که با «لاژلو لوکاش» شوهر نقاش و مجارستانى خود در کشور «ولز» زندگى مىکند، به گفتوگو نشسته است.
شما وقتى حقيقت را درمورد مرگ مادرتان فهميديد، 14 سال تان بود. در آن موقع چه حسى داشتيد؟
آن موقع در يک دوره ادبى شرکت کرده بودم، يک دوره ادبى کوچک که کلاسش آخر هفتهها برگزار مىشد. دخترى که هم اتاقى من بود داشت کتاب «ظرف شيشهای» مادرم را مىخواند. معمولا وقتى مردم به من مىگفتند: «تو فاميل سيلويا پلات هييوز هستي؟» من جواب مىدادم: «نمى دانم چرا اين طور فکر مىکنيد.» و از کنار آن رد مىشدم. من از اين موضوع خيلى خجالت مىکشيدم. در اين مورد هم کار خاصى از من ساخته نبود. به هم اتاقىام گفتم: «اوه! سيلويا پلات مادرم بود.» او هم از پنجره اتاق، بيرون را نگاه کرد و گفت: «ولى سيلويا پلات نمىتواند مادرت باشد. سيلويا پلات خودکشى کرد و مادرت به همراه پدرت بيرون دارد قدم زنان مىرود.» پدر و نامادرىام مرا از ماشين پياده کرده بودند. يادم هست در آن لحظه درحالى که بسيار شوکه شده بودم، روى تخت نشستم. اصلا حرف هم اتاقىام را باور نمىکردم.»
يعنى اينجا اولين بار بود که از اين موضوع باخبر شديد؟
بله، چون پدرم موضوع را به من نگفته بود. آن دختر کتاب «ظرف شيشهای» را روى تخت گذاشت و از اتاق بيرون رفت. من رفتم و کتاب را برداشتم و با خودم گفتم، قطعا و يقينا سيلويا پلات در اين کتاب هست. نمىدانم آيا در آن کتاب حرفى از خودکشى سيلويا پلات زده شده بود يا نه، ولى مىدانستم که او دارد حقيقت را مىگويد. بعدهم يک مقاله منتشر شد. پدرم من و برادرم را از مدرسه بيرون کشيد تا بتواند پيش از آن که ما در روزنامهها بخوانيم که مادرمان دست به خودکشى زده، خودش حقيقت را به ما بگويد. چون پدرم تا آن موقع هميشه به ما گفته بود که مادرمان به خاطر ابتلا به بيمارى ذات الريه مرده است. من يک بار از او پرسيدم: «چرا اين کار را کردی؟» او هم گفت: «تو اگر بودى به يک بچه سه ساله که هنوز هيچ چيزى را نمىفهمد چه مىگفتی؟» بعدهم گفت: «حالا آدم بيايد به يک بچه سه ساله چيزى را بگويد که برايش قابل فهم باشد، چطور مىخواهى بفهمى چه سنى براى گفتن حقيقت به او مناسب است؟ سالها از پس از مىگذشتند و من با خودم مىگفتم، آيا الان وقتش شده که واقعيت را بگويم؟ موضوع آنقدر دردناک بود که من مجبور مىشدم گفتن حقيقت را مدام به تأخير بيندازم.» مىگفت برايش خيلى سخت بوده. پدرم ما را از مدرسه بيرون کشيد و ما به خانه آمديم. راجع به اين موضوع با هم صحبت کرديم.
شما در شعرهايتان خيلى صريح و آشکار درباره نياز يک فرزند به مادر مىنويسيد.
بله، اين موضوع در شعرهايم بسيار بسيار پررنگ است. البته کمى از اين بابت خجالت مىکشم، چون اين موضوع به هر حال نشان دهنده يک جور نقطه ضعف است، ولى من خيلىها را ديدهام و دوستان زيادى هم دارم که اگر پدر يا مادرشان را از دست دادهاند هميشه جاى خالى او را احساس کردهاند و به وجود آنها نياز داشتهاند. هميشه کسى که دچار چنين وضعيتى مىشود، آدم حساس و آسيب پذيرى است.
شما شبيه مادرتان هستيد؛ خودتان اين طور فکر مىکنيد؟
بعضىها که او را مىشناختند وقتى من را مىديدند مىگفتند: «خدايا! چقدر شبيه مادرت هستی.» بعضىهاى ديگر هم که با او آشنايى داشتند، مىگفتند: «نه، شباهتى به مادرت نداری.» نظر دادن در اين مورد خيلى سخت است. برادرم مىگويد که من شبيه مادرم هستم. يک عکسى از مادرم هست که دارد مستقيما به دوربين نگاه مىکند؛ او در اين عکس موهايش تا شانههايش مىرسد و موهاى جلو سرش را هم چترى زده. او در اين عکس خيلى صميمى به نظر مىرسد. من موهايم را هميشه رنگ مىکنم (بلوند) و آن را از پشت مىبندم به علاوه اينکه سن من الان از سن مادرم در زمان فوتش خيلى بيشتر است. من از مادرم در زمان فوتش ۱۷ سال بزرگترم. فکر کنم الان بيشتر شبيه مادربزرگ آمريکايى هستم، مادر مادرم.
دنياى خارج خانواده تان را بارها و بارها مورد تحليل قرار داده است. اين تجربه براى شما چگونه بوده؟
اين موضوع براى خودش داستانى جداگانه دارد و انگار دارد در يک سياره ديگر رخ مىدهد. يعنی، من واقعا چنين حسى دارم. تحليلهاى مردم به طرز عجيبى بى ربط به نظر مىرسد؛ مثل فيلم «سيلويا». هر کسى مىتواند تا آنجا که مىتواند درمورد پدر و مادر من تحليل ارائه کند، ولى وقتى شما جاى آنها نبودهايد... برايم جالب است که مردم به پدر و مادر من خيلى علاقهمندند. به نظر من جداى از اين واقعيت که پدر و مادرم شعرهاى برترى مىنوشتند و زندگىشان به طرز غم انگيزى فاجعه آميز بوده، يکى از چندين دليلى که ديگران؛ زندگى پدر و مادرم را تحليل مىکنند اين است که آنها درواقع دارند با پرداختن به اين موضوع زندگى خودشان را تحليل مىکنند. البته اين فقط حدس من است.
سنگ قبر مادرتان در انگلستان توسط کسانى که مىخواستند اسم «هیوز» را از روى آن پاک کنند، آسيب ديد.
بله، آنها چنين کارى را انجام دادند. خودم مدتى است سنگ قبر مادرم را نديده ام، بنابراين نمىدانم الان قضيه از چه قرار است. من قبل از آن که به ولز بياييم هرازگاهى به قبر مادرم سر مىزدم و در آنجا گل هم کاشتم. قبر مادرم را به يک جور باغچه گل تبديل کرده بودم. وقتى به آنجا رفتم پيدا کردن قبر مادرم خيلى سخت بود. يک غريبه به من نگاهى کرد و گفت: «اگر دارى دنبال قبر پلات مىگردی، آنجاست.» درحاليکه من چيزى به او نگفته بودم! انگار قبر مادرم به وسيله اى براى جذب توريست تبديل شده است. اين وضعيت براى من خيلى خيلى دشوار است؛ باعث مىشود نسبت به قبر مادرم بى احساس بشوم.
آيا به نظر شما مردم با پدرتان که پيش از مرگش در سال 1998 به عنوان ملکالشعراى انگليس برگزيده شده بود، رفتار ناعادلانهاى داشتهاند؟
اوه، هزاربار مىخواهم بگويم بله! مردم مىتوانند يک مرد را به خاطر داشتن يک رابطه دوست نداشته باشند، مىتوانند يک زن را به خاطر داشتن يک رابطه دوست نداشته باشند، ولى اين کارى است که خيلىها مرتکبش مىشوند و فقط پدر من نبوده که چنين کارى کرده است. اينکه آنها درمورد بى وفايى و خيانت همسرشان چه تصميم مىگيرند به خودشان مربوط است. فکر نمىکنم غريبهها حق داورى داشته باشند. البته آدمى ذاتا موجودى قضاوتگر است ولى در اين مورد من فکر نمىکنم ديگران حق قضاوت داشته باشند. اگر کسى در اين مورد دست به قضاوت بزند و بگويد که به نظر او چه اتفاقاتى در اين ارتباط مىبايست مىافتاده درواقع مرتکب بىرحمىاى شده که هيچ عذر و بهانهاى براى آن پذيرفته نيست. اگر نقدى را درمورد پدر و مادرم بخوانم که در آن قضاوتى به نفع کسى صورت نگرفته باشد، برايم جالب است. خواندن يک نقد خوب برايم لذت بخش است ولى نقد بد قلب مرا به درد مىآورد. من وقتى پدرم را به ياد مىآورم مىبينم او با سعه صدر بسيار با اين موضوع برخورد مىکرده. نمىدانم چطور مىتوانست اين کار را انجام بدهد. اين کار نياز به يک جور شکيبايى و قدرت روحى خاص داشت. ولى او با چيزهايى که دراختيار داشت، باقى عمرش را به بهترين شکل ممکن رفتار کرد.
اگر همه آن اتفاقها الان براى مادرتان رخ داده بود، به نظر شما آيا بازهم شاهد مرگ او بوديم؟ باوجود علم داروشناسى جديد، آيا امکان نجات دادن او وجود داشت؟
به نظر من جاى هيچ شک و شبههاى در اين مورد وجود ندارد. پيشرفتهاى علمى سی، چهل سال اخير بسيار چشمگير بوده. فکر نمىکنم عاقبت مادرم آن شکلى مىشد. اگر پيشرفتهاى الان آن موقع وجود داشت، او هنوز هم زنده بود.
منبع: روزنامه حیات نو اجتماعی