داستانی از: الهام ملک پور
- آقا کجا می ری؟ با این لباس کهنه و با این قبا
مرد هیچ نگفت تنها به او نگاه کرد که روی پله ها نشسته بود و با انگشتش – انگشت اشاره اش – روی نرده ها خط می کشید؛ شیارهای چوب را لمس می کرد و الیاف چوب دستش را می آزرد.
مرد برگشت و آن تصویر را ترک کرد؛ با لباسهایی به رنگ زیتون و قبایی که تا زیر زانوهایش می رسید .
مرد به راه افتاد و هنوز پونه روی پله ها ایستاده بود؛ دست را سایبان چشم ها کرده بود و به امتداد افق و به مردی که در راه دور می شد خیره نگاه می کرد. خم شد ؛ بند کفشش را بست. موهایش را از جلوی چشم ها پس زد و انگار تازه یاد چیزی افتاده باشد با عجله در را باز کرد و وارد خانه شد.
پشت میز آشپزخانه نشست و در حالی که بوی سوپ شیر را با دو حفره ی بینی اش می مکید؛ دو چشم کشید که توی یک دایره زرد محصور بودند – البته چشم هایی مثل دو گلوله ی سیاه – و دایره ی زرد هم توی خط های سبز تیره زندگی می کرد.
پاهایش را تکان داد و در حالی که سرش را به عقب برده بود تا نقاشی را از فاصله ای دورتر ببیند به مادر گفت :
من یک مرد دیدم . یک مرد که رفت توی راهی که به کنج آباد
می رسه .
مادر گفت:
خوب
و کودک در حالی که توی ذهنش دنبال کلمه ی مناسب می گشت گفت :
ایناهاش؛ این بود .
و مادر خندید و گونه ی کودک را بوسید و گفت:
برو دستاتو بشور ؛ غذا حاضره .
مرد آرام و بی صدا راه می رفت و از توی جیب های بزرگش دانه دانه کشمش برمی داشت، مزه مزه می کرد و اطراف را تماشا می کرد تا اینکه منظره شهر از دور به چشم آمد . او لبخند زد و راه را بازگشت .
در حالی که کشمش هایش را مزه مزه می کرد آسمان پر از ستاره شد . قبایش را از تن درآورد ؛ جایی کنار جاده دراز شد؛ قبایش را تا روی سینه بالا کشید؛ دستها را زیر سر گذاشت و در حالی که به ماه چشم دوخته بود به صداهای شب گوش سپرد .
و اما پونه ساعتی پیش مامان را بوسیده بود و بعد از مسواک دندانهایش کنار داکا – عروسک پشمالوی سبز و محبوبش – خوابیده بود .
پونه پرسید:
روی زمین هر شب چند تا ستاره می افتد ؟
مرد گفت :
توی آسمان ستاره ها خوشبختند – جایشان هم سفت سفت است . چرا باید بیفتند ؟
پونه شستش رامک زد و بعد گفت:
چون من دوست دارم یکیشان را توی اتاقم داشته باشم .
مرد به او نگاه کرد؛ با چشم های شبیه دو گلوله سیاه که می خندیدند و بعد گفت:
تو حالا هم هر چند تا ستاره بخواهی توی اتاقت داری .
پونه گفت :
دروغ می گی
مرد گفت:
کافی ست پرده را کنار بزنی تا ستاره ها را توی اتاقت داشته باشی.
- خوب اگر پنجره را باز کنم چطور؟
- آن ها در هر صورت پیش تو هستند .
پونه از جیب های بزرگ مرد کشمش برداشت و دانه دانه خورد و روی گلوله های سیاه دو لکه قرمز کشید .
مرد همیشه وقتی از خواب بیدار می شد یک آرنج را تکیه گاه می کرد به پهلو داراز می کشید و با چشم هایی کاملا باز ، غروب ماه را دنبال می کرد بعد بلند می شد دستهایش را بالای سر می برد و کش می داد تا حالش جا بیاید. قبایش را می پوشید و به راهش ادامه می داد؛ و ادامه می داد تا به انتهای راه می رسید . انتهای انتها خانه یی با یک در از چوب شاه بلوط بود که عصرها دختری با یک عروسک پشمالو جلویش نشسته بود و آواز می خواند.
آن روز پونه داکا را روی پله ها رها کرد و از پله ها پایین رفت و فریاد
زد :
هی آقا سلام. با این قبای خوشکل کجا می ری ؟ مرد که در راه بازگشت بود . سرش را برگرداند و بعد آهسته برگشت طرف پونه . دختر جلوتر آمد . مرد خم شد و دستهایش را روی زانوها گذاشت و به چشم های ریز دختر نگاه کرد بعد راست شد کشمشی از جیب قبایش بیرون آورد و در دهان کودک گذاشت . دختر خندید . مرد هم سرش را خاراند و لبخند زد . مرد برگشت و راهش را ادامه داد تا خود را به نزدیکی کنج آباد برساند . پونه همان طور که از پله ها بالا می رفت داکا را از زمین برداشت تا بروند و با هم بازی کنند. پونه رو به چشم های تیله ای عروسک کرد و گفت :
اگر دور سبز تیره آبی باشد خیلی بهتر می شه نه؟
و قبل از اینکه جوابی بشنود با خود گفت :
هنوز خیلی زود است ، خیلی خیلی زود است .
و باز کنار در به بازی مشغول شد .
داکا روی تخت افتاده بود و به نظر می رسید چشم هایش به ستاره ی قطبی خیره مانده است .
پونه روی تخت ایستاده بود و رو به مرد می گفت :
اگر من دزد دریایی بشم خیلی خوب می شه . خیلی
مرد چیزی نگفت
پونه ادامه داد :
اگه دزد دریایی بشم مامانمو می دزدمو می زنم به چاک
- چرا مامانتو می دزدی ؟
- تا مامان گرگه اونو نکشه .
- ...
- تا اونو نبره برا بچه هاش
- ...
- گرگه همه رو می خوره خودش گفت ، تورم می خوره ها
- حالا چطوری می خوای دزد دریایی بشی ؟
- با قبای تو
مرد بلند شد ، قبایش را درآورد و روی شانه های پونه انداخت و بعد اطراف تخت پر از آب شد و مرد توی آب فرو رفت .
پونه توی بغل مادر گریه می کرد و مادر سعی داشت او را آرام کند ؛ او با مشت به پشت مادر می زد و می گفت :
همش تقصیر خودته ، اگه تورو مامان گرگه نمی خواست ببره بخوره دوست من غرق نمی شد .
مادر موهای دختر را نوازش کرد و گفت :
من از تو عذر می خوام ولی کی مامان گرگه می خواست منو بخوره ؟
دختر از مادر، خودش را جدا کرد و روبه رویش ایستاد . و در حالی که مشتهایش را گره کرده بود فریاد زد :
اگه گرگ شکمو، مامان بزی رو خورده حتما یه روزم میاد تورو
می خوره . و بعد به طرف اتاقش دوید ؛ خودش را روی تخت پهن کرد و بعد از کمی گریه کردن به خواب رفت.
مادر آن شب کنار پونه خوابید و چند باری که او از خواب پرید آرامش کرد و خواباند .
صبح پونه به مادر گفت که نگران هیچ چیز نباشد چون او گرگ را زندانی کرده و دوستش هم آن قدر آب خورده تا آب دریا تمام شده و دیگر توی هیچ چیز غرق نمی شود .
مادر خوشحال شد که دخترک آرام و شاد است ؛ او را بوسید و در آغوش فشرد و گفت:
من همیشه پیش ات می مونم ؛ قول می دم عزیزم .
پونه رو به عروسکش گفت :
به دوست من سبز بیشتر میاد
و شروع کرد به کشیدن خط هایی دور دایره ی سبز تیره .
درجریان باشید الهام از این داستان خوشش نمیاد/ به درد لج در آوردن که
میخوره ؟؟
برای نوشتن یه داستان خوب باید دستاتو تمیز بشوری! عادتش بود از این حرفها زیاد می گفت و میخندید و گاهی بعد از اینکه دهنش روی آخرین حرف بسته میشد ابروهاشو میبرد بالا و از بالای عینکش نگاه میکرد طوری که مژه های بلندش به ابروهاش میرسید. شاید اون روزا دلش میخواست پنجاه ساله باشه یا اصلا صورتش به لحد چسبیده باشه. شده مرده آدم از آدم خوشکلتر بشه؟ به هر حال به نظر من اون خوشکل بود. فقط به خاطر دغدغه هایی که احساس دلپیچه بهش میدادن همچی فکرهایی از مغزش میگذشت.از پله ها که اومد بالا پاهاش سنگین شد، ایستاد، قلبش بالا و پایین میرفت، گوشاشو تیز کرد، پله اول، دوم ... دستش نرده ها را لمس می کرد، چشمش به موازات تغییر ارتفاع تنگ و گشاد میشد، مردمک نزدیک به لحد تنگه یا گشاد؟اگه این جا بود بهم پس گردنی میزد. از این حرفها بدش می یاد و از فحش.................................... اصلا من این داستانو دوست ندارم دلم نمی خواد شما بفهمین ادامه اش چی شده به نظر من اون احمق بود. مثل سایه می رفت دنبالش و تا من میگفتم گور پدر فلانی پس گردنی رد خور نداشت خوب مرض!! اصلا من اعصابم از دست این احمق خورده نمی خوام بگم چی شده آخرشم اون کم آورد خیلی کم. براش گل خریده بود برای تولدش فقط برای تولد اون حالا گیرم توی اون روز لعنتی چند تا پدرسگ دیگه هم متولد شده بودن اما من به اون اعتماد داشتم تنها فرق ما همینه با گل اومد خونه اولش میخندید بعد لبخند میزد و بعدش دوباره میخندید.
مطهره ۱۸/مهر/۸۴
مطهره محمودی
مرا ببخشید که این قدر فشرده ام
( نگاهی به یکی از اشعار امیر قاضی پور )
این تا تو روز.
به نام یک روشن
مثل خودم.
این تا تو را نداشت
وقتی که نه پاک می شوم.
نفر اول است مجموع خودم
امیر قاضی پور
۱/ به نظر شعر ایدئولوژی زده است و به رغم تمام فرافکنی های نویسنده و نوع خاص نوشتار این مسئله به چشم می آید.
۲/
این شعر با شعریت رویایی-به خصوص در لبریخته ها-در گفتگو است. شاید این تجدید خاطره، بیشتر به خاطر وجود سطر اول و سطر چهارم-که حلقه های بازشونده ی زمانی این شعر هستند-باشد.۳/
در سطرهای قاضی پور گاهی این اتفاق خوشایند می افتد:مسافت طی میشود؛ زمان حرکت می کند-بدون توجه به کیفیت زمان و نوع قراردادی اش در متن حاضر _؛انرژی مصرف می شود ولی کاری، بنا به تعریف کلاسیک «کار» در فیزیک انجام نمی شود. ولی دست کم یک چیز کم است و بسیار ضروری به نظر می رسد و آن انرژی پتانسیل و نیز نیروی استاتیک کار است.
«انرژی ایستا» دینامیک کار را بالا می برد بدون اینکه تحرک را افزایش دهد یا در صورت، تجلی پیدا کند و در رگ های شعر جاری می شود.
۴/روایت در شعر قاضی پور در خور توجه است؛ کلیت امر نشان می دهد که روح روایت در این شعر-در نهایت- خطی است ولی روی این خط دایره ای می غلطد که روایت خطی را طی می کند .مثالها را خود بیابید به خصوص ارجاع می دهم به کار (( شاتوت / شکسته ))
تصور کن یک موج در حال حرکت است.
۵/این شعر بسیار معناگرا است اگرچه نوع نگاشت شعر و صورتبندی جمله ها و نیز گزینش واژگان معنا را کمی دور می زند ولی به هر جهت نوشتار پیش رو از معنایی اشباع شده است که به خاطر گستردگی دامنه آن و کم بودن غلظت بطالتش می توان از آن چشم پوشید هر چند من در تقابل با معناگرایی قرار نمی گیرم و براین باورم که هر چیزی، آنجا شایسته است که به چشم می آید.
۶/و در آخر آن قدر که من سیر کاری امیر قاضی پور را پیش چشم داشته ام فکر می کنم ایده های تازه ای را پیش روی خود می بیند و سعی می کند دریابم چه پتانسیل هایی را می توانم در شعرش-از آنچه که دارد و می تواند داشته باشد-رها کند تا شعرش به خود برسد.
مهر ۸۴
الهام ملک پور
طاهره ضیغمی :
یکی دیوانگی ام را درون آب می کوبد
یکی چیزی نمی داند ولی بی تاب می کوبد
خدا از دست می افتد و شاید ماه می بارد
وشاید نطفه ی من را درون خواب می کوبد
کجا را داغ می ریزد! کجا را مست می پاشد!چرا با پا نمی کوبد؟ چرا با دست می پاشد؟
چرا یک جا نمی ریزد؟ و یک جا کاه می بارد؟
ولی دیوانه می آید هر آن چه هست می پاشد
صدا از خشم می افتد لب دریا نمی رودی
و محکم تر نمی غلطد سرِ بالا نمی رودی
دل من ماه می خواهد و راهی در جنون باشد
تو که در حال خوش رفتی چرا حالا نمی رودی
مرا دیوانه تر خواهم که با تو باز در گردم
و تا حدی جنون خواهم که تا سر حد ِ خر گردم
چرا یک جا نمی ریزد؟ نمی خواهم خدا باشم
ولی دیوانه می آیم نه می مانم نه برگردم
سينا مقدم :
در پنج شنبه اي ديگر مي گويد : در سرم پيچيد
خواستم پنجره را از سر بيرون كنم
و جاي روزي را با جمعيتي گره كرده
گر چه هيچ گاه به پاهاي عنكبوتي ست زبان بسته
در آنچه براي چرخشي داشت
تنها گذاشته. كدام يكي به قالبش تا زير يكپا خالي.
در ميان طرحي كه هيچ كس در اين ميان طبقه شوق را دو برابر
نمي كرد.
بداهه نویسی امیر قاضی پور و مجید یگانه
تن پارچه های بیدزدگی
عموما پیلاطس
وآخرین سنگ
کانتینرهای عمومی با پیلاطس
دعوتی کاوه شیرین
- جانی سردم شد
بار سیستم های عمومی
سگ های زیر دو بار خصوصی
از جانبیت صدا/ سگ ها
باره های دو/ پیلاطس
از کفه های زن و مردی
تن واحد نمی شود
پارچه های شانه زدنی /درزدنی/ کورستان/ پیلاطس
زندگی در دوبار مومیخ
وهای بار سه
تن ها پسر بچه
تن ها سیم ساز
تن واحد دارد.
مومیخ تن پیلاطس / واحد
روبروی سینه ی زدن سگ ها
بیابان، روبروی نارفتنی صدا
از غذا هم بر بر بدنش
یک دسته مومیخ سینه چاک
طعم غذا در نبودن غذا
مثل سگ در روح صدا
روی کناریت کانتینرها/ پیلاطس
زهر دست اتاق بغلی
خودش را رسانده بود
تن بس سلاسه
روی نعش من بالش ها
رد می شوم
کنسرو ستون ها در کفش ها
اعتماد با چهار لوله بخاری
بچه های میله گردها
مثلث های موسیقی
به علاوه
شرق بند مدار ایرانی
وصال در کفش
پیدا علاوه میله گرد
دهانها بسته/ موسیقی سمفونی
گرفته شدن در میله گرد
انجماد حرکت های کنسرو
های چهارمین لوله ی بخار
اتوبار کفش ها
از با گرفتن آذرخش
تن میله های کفش های آزرم
کنسروهای دستهای بخاری
بار اضافه به آزرم می خورد
تن های لای مقطع
تن هایی
دو / باره مصرف های عمومی
قدرت به اضافه ی سطرها
سطرها بر قلعه
علی سطوتی قلعه
ناصر خسرو /داروها اضافه
حبیب های بدر رفته ازما
کنسرو چراغ ها
رهبری انجماد
تاریخ - تشکیک - مادر احمدی پگاه
تن های چراغ های بدری
رفته از انجماد لای تن های خدا
قاسم حبیب جان
سربند کفش ها
بر بند لا مکان لا شا یی
سر نرفته از شلوارها/ آزرم
ودر سمفونی مردگان/ کفش ها
بره تکرار می کند
مفتون جای کفش ها
بندنرفته از زن
مداراوقاف تن می دهد
کنسروهای تن های میله های آزرم
زن را می کشد
برادری کنk
مرا از چنگ کم می شود
نام دو کتاب کودک ایرانی در فهرست جهانی
دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان، دو اثر ایرانی حسی
-لمسی را در زمینه کتابهای ویژه کودکان نابینا، با عنوان مجموعه تو که ماه بلند آسمونی اثر فریبا کیهانی و داستان عامیانه کدو قل قله زن با تصویرگری کوکب طاهباز در فهرست۴۰ اثر برجسته جهان در سال ۲۰۰۵ ثبت کرد.مرکز اسناد و کتاب برای کودکان و نوجوانان معلول، در سال
۱۹۸۵ در اسلو نروژ تاسیس شد.۸۴/۷/۲۲
وشماره های قبل :