دستکش پشمي
اتفاق عجيبي افتاد ميانه راه من احساس کرده بودم کنار مني، راه مي روي، مي خندي و نشانه هاي حياتت بي من نيست اما تو کجا رفته بودي که من حتي فکرش را هم نتوانستم بکنم. نمي توانم جمله ها را خط بزنم. اين توان در من نيست درست همان لحظه يي که کف چرک از شيارهاي دستانم به قهقرا فرو مي رفت من از بابت اين ماجرا مي خنديدم چقدر قهقهه- شبيه قهقرا شد نه؟-.
بازار ساحلي زيبا، خنديديم و نگاه کرديم چمدانهايمان با ما نبود نمي شد احساس تنهايي را به وجود آورد موسيقي بازار شبيه قهقهه يي در جايي مثل قهقرا بود من به ماهي ها نگاه مي کردم به زنان ساحلي جثه دار، هيکل مهيب سياهش با دهان باز روي تخته افتاده بود و خونابه از دهانش روي زمين ريخته بود دست من ماهيچه بازوي تو را مي فشرد. افتاده بود مثل يک سياه زنگي با هيکلي مهيب، چشمانش سحر آميز بود، گرد و خيره. به من نگاه نمي کرد به تو نگاه مي کرد؛ به ماهيچه بازوي تو که در دست من بود.شايد مي خواست تو بداني که از کجا آمده، در آن چشمها احساس تنهايي بود. اما تو از زن دستفروش چيزي خريدي، گفتي:
- بگير اين جوري بهتره،دستکش پشمي، چطوره ؟
خونابه دلم را بهم مي زد مثل التهاب پرز معده در عرق سگي، نگاهش کردي خنديدي، ما چمدانهايمان را آورده بوديم زمين گذاشته بوديم، به امواج فکر کرده بوديم به خاک آغشته به خونابه به تشنج زعفران در پلوي سفره و ذهنمان به هزار و يک راه رفته بود. فکر کردم به جاهايي که آن چشمها ديده بودند به چمدانهاي باز شده به لباسهاي ريخته شده. ما موسيقي بازار را جا گذاشتيم اما بازوي تو انگار بوي خونابه مي داد قرار شد يک روز ديگر بماني و بعد بروي تا من کارم را خوب ياد بگيرم هنوز روزهاي بيشماري از اين يک روز مانده و رد خونابه روي خاک روي بازوي تو، به لذت نگاهت مي شد فهميد جذبه آن جا تو را گرفته اما قرار نشد که بماني بي من. اگر توي آن کوچه باغها باران هم گرفته بود ديوانگي چشمانت از عهده من خارج بود گفتي دلت مي خواهد شنا کني اما شايد بوي خونابه تورا مي کشيد شايد دنياي آن چشمان سحر آميز بزرگ را بيشتر از دست من که بازويت را مي فشرد دوست داشتي که در شناي امواج جا مانده يي در جايي مثل قهقرا. اتفاق عجيبي بود وقتي بيرونت آوردن چشمانت باز باز بودند و پر از تنهايي به دست من نگاه مي کردند توي دستکش پشمي.
مطهره محمودي
۰۰:۰۰بامداد
۸۴/۹/۲۱
عقربه
ساعت
پرگار که دست می خواهد
دستی را می خواهد
عقربه روی نُتی به راست می گردد
می گردد روی نُتی
چه ساعتی ست این روز؟
هرگز روی نُتی عقربه می چرخاند
مگر نه این که چه ساعتی ست این ساعت؟
مگر نه این که هرگز تنی زنانه نخوابید؟
زنا صاحب خود نیست
صاحب اگر که خانه بخواهد
عقربه می چرخد
عقربه اگر پرگار
و دستی ننویسد که این ها فرمول های براهنی است نه دست که ...
البته پرگار می خواهد
و البته که زنا صاحب خود نیست
ما که بیمار است
و هم خوابه اگر زن باشد هیچ نخوابیده است
عقربه تنی را به احتضار می کشد
عقربه
بچرخد روی بیضه های دوتایی
شعر که نمی خواهد
زن که آش پز خانه
پس چه کسی می خوابد؟
آیا براهنی در این متن خفته است
شب
البته که دست ها پرگار
البته که زن نمی خوابد
البته
سلام رضای عقربه های
که جامائیکا هم کشوری ست
< الهام ملک پور >
برتري براي عمل كردن روي تك تك_ سطرها
آيا تمام چيزهايي را كه مي خواهم بگويم به اين ارجاع مي شود كه : " نه! مي توان تا كجا پيش رفت ".
وقتي حس مي كنيم آن الگو همان الگويي ست كه در همانندسازي ها، با سطرهاي ديگر يافت مي شود.
عقربه كه روي ساعت / همه چيز بر مي گردد
و من اين جا را اين جور مي نويسم:
" هرگز روی نُتی عقربه می چرخاند و
عقربه ها پاد ساعتگرد " ... چه فرقی می کند؟
به نظرم مي رسد نشان دهم؛ به شيوه ي مقايسه كردن؛ كه من در اين جا مي بينم. باز هم به دليل فقر_ مفرط ،از لحاظ وضعيت نوشتاري نبايد يك رونوشت دقيق باشد.
" زنا صاحب خود نيست " :
چنين تكه اي از طرف مادر به فرزند خويش؛
چون در اين جا معماري وجود دارد، تصور مي كنم كه اين تكه ها؛ از هم پاره شده اند. بگذاريد دقيق تر بگويم:
" شنونده اي كه كاملن هوشيار و بيدار است و زحمت زبان مشترك بين_ آنها - تا موقعي كه ذهن انسان تغيير نكند. و وقتي ذهن انسان تغيير كرد، عناصر دوم، سوم و چهارم هم هستند. پرگار، خانه، فرمول و ... "
مي بينيد كه صحبت بيشتر از چند تكه پاره است. الگو آن چيزي نيست كه ما به مثابه ي همانندسازي هاي هميشگي مان استفاده مي كنيم. الگو به همان معنا، كه تكه پاره هاي متن / با صرف نظر كردن از جايگاه خود، در مقابل جايگاه خود مي ايستند؛ " و هم خوابه اگر زن باشد هیچ نخوابیده است ".
البته يك بعد قضيه، امر_ واقع شده است. در شعر " جامائیکا هم کشوری ست که مردمش دست توی دماغ می کنند " الهام ملك پور شاعري ست كه از چشم داشت هاي خودش عبور نمي كند / به تنهايي_ تكه پاره هايي از خود عبور مي كند.
من براي كشفيات الهام، نه براي خودم، ارزش زيادي قائلم. درستي يا راستي، نمودار يا مختصات، سرراست کردن سطرها، زنهايي كه نمي خوابند...
براي هدايت كردن تك تك_ تكه پاره ها، فرسنگ ها فاصله نياز است و " جامائيكا " در هر قدم به جلو و عقب لنگر مي اندازد.
برتري براي عمل كردن روي تك تک_ سطرها از هوشياري هاي الهام ملك پوراست.
امیر قاضی پور
ميخ۲؟؟؟
ياداداشتي بر يكي از اشعار امير قاضي پور
چاره نيست از جنس پرشی آب شده
دل برای شما تنگ تقويم...
زاويه ای که ديد... به اندازه ی دو کف دست
ببينم ساحل شما... درياي_ مرغزار_ چمنزار_...
اين جا= کتابی عروسک
درست مانده کمی چسبيده به ناچار
بزرگ...اين سنگ
شعاع نا متساوی - وقتی جاذبه زياد
عکسی از من فانوس
اينجا... درست در پسوند بعدی
به تنگی آميخته سايه روشن اين سقف
چيزی از بطن راست چيزی از بطن چپ
تنها ساكن_ ... چطور بر ملا...
اتاق سياه سرفه
پرانتزی باز و پيراهن من...از روزی به دنيا
اگر طبل بکوبيد - تنها ساکن خانه -
يقينن کور بوديد
يقينن کور بوديد
< امیر قاضی پور>
اولين چيزي كه در شعر ميخ۲ بيشتر در معرض ديد و به نوعي هم شاخص است، " غريبه گرداني " و وارد كردن مخاطب به فضايي دگرگونه است، كه مي تواند حتا فضاي خاص_ خود شاعر نيز باشد. كه البته اين " غريبه گرداني" منبعث از " آشنايي زدايي" در زبان شعر است. استفاده از تركيبات و عبارات نامعمولي چون " از جنس پرشي آب شده " كه اين عبارت، اصلن قرار است چيزي را تعريف كند، در حالي كه نه تنها اين كار را نمي كند، بلكه بيشتر به حال و هواي غريبه ي شعر ( حداقل براي مخاطب عام ) كمك مي كند.
شعر ميخ۲شعري با حال و هوا و فضايي تقريبن تنگ و تاريك ( نه از لحاظ مفهومي) است. از آنجا كه واژه هاي كليدي، نوعي زنجير و پيوستگي ايجاد كرده اند كه البته باعث دامن زدن به فضاي تنگ شعر شده است. استفاده از واژه هايي همچون : " چاره نيست - ناچار - تنها - سياه سرفه - سايه روشن - كور و ... " مثالهاي خوبي هستند.
به نظر بنده ميخ ۲ به نوعي " ماز انگيز " و در عين حال " پازل وار" است. يعني مثلن با سطرهاي پاياني شعر، مخاطب احساس مي كند كه شعر تا اندازه اي روشن شده و به قول معروف " دارد به جايي مي رسد. " اما اين شعر براي كساني كه با فضاي شعر مدرن و شعر با حال و هواي متفاوت عادت نكرده اند، بسيار گنگ و بي مفهوم جلوه مي كند و حتا تا اندازه اي موجب دلزدگي هم خواهد شد.
شعر ميخ۲ گاهي با بيان سمبليك و نمادين حركت رو به جلوي خود را ادامه مي دهد، مثلن به كار بردن (( فانوس - طبل - عروسك - و ...)) هم تا حدودي شعر را شفافتر مي كند و هم از طرفي شعر را پيچيده تر و به " تاويل پذيري" شعر، كمك بسزايي مي شود.
گفتن اين نكته جالب است، كه به نظر من شعر ميخ۲ داراي تصاوير زيبايي نيز هست. مثل اين تصوير : " به تنگي آميخته سايه روشن اين سقف ". كه ما را به ياد بخشي از شعر شاملو مي اندازد: (( ... رقص آب بر سقف / از انعكاس تابش خورشيد )).
البته شاعر نظري هم به تكنيك هاي شعر نو نيز دارد و اصطلاحات دستوري و زباني را ( كه از ويژگي هاي شعر برخي از شاعران مدرن هم هست ) بكار مي برد. مثلن : (( در پسوند بعدي - پرانتزي باز - و ...)) كه اينها هم به شعر كمك مي كنند.
مي شود نوعي " هم پوشاني فرم و معنا " را در شعر ميخ۲ مشاهده كرد. كه اينها در اشعار خوب از هم جدا نشدني و به قوت همين عامل است كه مي گويند (( هر شعري، قالب خودش را دارد.)) در آخر به تاثير پذيري اين شعر از دفتر " رزا جمالي " به نام (( براي ادامه اين ماجراي پليسي قهوه اي دم كرده ام )) پرداخته ام :
جمالي : سايه روشن اين سقف ( ص ۹۴)
قاضي پور : به تنگي آميخته سايه روشن اين سقف
جمالي : شما كور بوديد / يقينا چشم ناشتيد ببينيد ( ص ۱۲۴ )
قاضي پور : يقينن كور بوديد / يقينن كور بوديد
جمالي : اينجا كتابي معكوس ( ص ۹۴)
قاضي پور : اينجا= كتابي عروسك
جمالي : ببينم آن ساحلي را كه درست روبروي دريايي آرام است
قاضي پور : ببينم ساحل شما ... / درياي_ مرغزار_ چمنزار_ ...
بيشتر اين تاثير پذيري از لحاظ هم نشيني كلمات و عبارات است. و شعر در مقايسه با شعرهاي دفتر (( جمالي )) كاملن در حال و هواي مستقلي نوشته شده است.
مجيد يگانه
یادداشتی بر "کافه ترانزیت" و موهایی که زیبا بود و فکر می کرد که زیبا نیست
% > این علامت را به جای نام کسی می گذارم که روزی دوستش داشتم. البته آن دختر را هنوز هم به یاد دارم ولی متاسفم از عشقی که زیادی به او نثار کردم نه این که لیاقتش را نداشت؛ نه.
اولین تصویری که روی پرده از "فرشته صدرعرفایی" آمد من فلاش بَکَم را زدم به تصویر اسطوره ای که می شناختم. بله همان % و درست به همین دلیل در آخرین روز اکران نه برای اولین بار که برای دومین بار "کافه ترانزیت"را در همان روز به تماشا نشستم.
بله "کافه ترانزیت" را دو بار در یک روز دیدم چرا که بار نخست یک فیلم شخصی را از % به تماشا نشستم.
% این را که می نویسم حتماً نمی خواند این را می دانم. زیاد هم مهم نیست که بخواند یا نخواند؛ زیاد هم مهم نیست که اسطوره ی من شبیه آن خانم بازیگر است، با موهایی زیبا، که فکر می کند موهایش زیبا نیست. زیاد مهم نیست.
آدم ها زمان را هرز می دهند و فکر می کنند زمان آن را ندارند که مطلبی را بشنوند که می خواهی به آن ها بگویی و زندگی یشان را تغییر دهی و آن ها تغییر می کنند بدون این که حرف ها را شنیده باشند. البته او می شنید؛ او خوب می شنید. فرشته را می گویم.
آدم ها الکی زود بزرگ می شوند و بعد به یاد می آورند که باید % باشند با . . .
اسطوره ی من با % فرق دارد همان طور که "فرشته صدر عرفایی" فرق دارد با اسفنج ظرف شویی.
فرق دارد
مسیرهای نرفته، مسیرهای همیشه نرفته
مسیرهای تا انتها در انتظار پایی که سری دارد با موهای زیبا که فکر می کند زیبا نیست.
مسیرهای تا انتها
من از خودم می پرسم: "اگر نمی ترسیدم، چه می کردم؟"
موهایی که زیبا بود و کسی فکر کرد که زیبا نیست و البته که زیبا نبود؛ البته که زیبا نبود.
۱۳۸۴/۹/۲۲
الهام ملک پور
شماره های قبل :
دومینو - شماره ی هفتم / دومینو - شماره ی ششم / دومینو - شماره ی پنجم /
دومینو - شماره ی چهارم / دومینو - شماره ی سوم / دومینو - شماره ی دوم/
دومینو - شماره ی اول / دومینو - شماره ی بدون شماره